غیرتمندی مرد(سیره زهرایی) |
غیرت#آیینه_خدا (سیره زهرایی) جوان غیرتمند اجازه نداد ساق پای زنش را مهر زنند
در سال 1210 قمری، حاج جواد صباغ از طرف جعفر قلی خان خویی به تعمیر روضه و حرم حضرت عسکری (ع) و سرداب مقدس مشغول بود.
فاضل نراقی می گوید: «من در آن سال، به قصد زیارت مکه به سامرا مشرف شدم و حاج جواد این داستان را برایم تعریف کرد که شخصی به نام «سیدعلی» از جانب وزیر بغداد حاکم سامرا بود. وی از هر زائر ایرانی یک ریال می گرفت و به آنان اجازه ی ورود به حرم را می داد و برای اینکه کسانی که پول داده اند از دیگران شناخته شوند، بر ساق پای آنان مهر می زد.
روزی سید علی بر در صحن مقدس نشسته بودف سه نفر از همراهانش هم ایستاده بودند و چوبی بلند در پیش خود گذاشته بود. در این لحظه قافله ای از ایرانیان وارد شدند. سیدعلی، بر پای هر کدام مهری می زد و یک ریال می گرفت و اجازه ی ورود می داد.
جوانی از بزرگان ایران با زنش آمد و دو ریال داد، سید علی ساق پای او را مهر کرد و گفت: آن زن هم باید بیاید تا ساق پای او را مهر کنم.
جوان گفت: هر دفعه که یان زن به حرم می آیدف یک ریال را می دهم، دیگر به این کار زشت احتیاجی نیست.
سید علی گفت: ای رافضی بی دین! غیرت و تعصب می ورزی که مبادا ساق پای زنت را ببینم؟ ممکن نیست، تا مهر نکنم اجازه ورود نمی دهم.
جوان گفت: اگر در میان این همه جمعیت غیرت داشته باشم، کار غلطی نکرده ام و دست زنش را گرفت و گفت: اگر زیارت است، همین قدر کافی است و می خواست برگردد.
سیدعلی از این حرکت سخت عصبانی شد. موقعی که همسر آن جوان می خواست برگردد، چنان با چوب بر شکم او زد که زن بیچاره نقش بر زمین شدف لباسش عقب رفت و بدن او برهنه و نمایان گردید. جوان دست زنش را گرفت و از زمین بلند کرد و سپس رو به ضریح مقدس کرد و گفت: اگر شما بپسندید، بر من نیز گوارا خواهد بود و به منزلش برگشت.
حاج جواد گفت: من در خانه بودم، بعد از چند ساعت، یک نفر با عجله از طرف مادر سیدعلی آمد که با تو کار داریم. من فوری به خانه سیدعلی رفتم، دیدم وی مثل مار زخم خورده بر زمین می غلطد. دختران و خواهرانش به پای من افتادند که برو آن جوان ایرانی را راضی کن.
سید علی هم فریاد می کرد و می گفت خدایا! غلط کردم، بد کردم.
من به سرعت آمدم آن جوان را یافتم و از او خواهش کردم که از سیدعلی راضی شو و در حقّش دعا کن.
جوان گفت: من او را بخشیدم، ولی کو آن دل شکسته ی من؟
من بازگشتم و جریان را گفتم. هنگام مغرب برای نماز به حرم حضرت عسگری (ع) آمدم، دیدم مادر و زن و دختران سیدعلی، خود را به ضریح دخیل بسته اند و فریاد سیدعلی از خانه اش به گوش می رسید. من مشغول نماز مغرب شدم، در بین نماز صدای شیون از خانه اش بلند شدف رفتند و دید سید علی مرده است.» 1
1 . خزینه الجواهر، داستان 36، ص 613.
خیلی جالب بود
دوبار خواندم داستان را و هر بار حرفی تازه دریافتم
تشکر
فرم در حال بارگذاری ...